دحتر گفت:بشمار...
پسرک چشمانش را بستو شروع کرد به شمردن:
یک...دو...سه...چهار...
دخترک رفت که پنهان شود...
.
.
آن طرف تر پسر دیگی را دیدکه گرگم به هوا بازی میکند...
بره شد و با گرگ رفت...
.
.
.
و پسرک قصه هنوز میشمارد
با تشکر از پسرعموی عزیزم مهدی